????مراقب حرف هامون باشیم ????
همه مسخره اش می کردند.
طعنه های دیگران خیلی براش آزار دهنده بود.
تو به هیچ جا نمی رسی، دست و پا چلفتی …
کم کم داشت باورش می شد که به درد نخوره.
تصمیم گرفته بود کمتر جلوی چشم دیگران باشه.
آخه اینجوری کمتر تحقیر می شد.
تا اینکه یه روز :
معلمش صداش کرد.
عزیزم بیا مطلبی رو که نوشتی بخون.
با تردید و ترس شروع به خوندن کرد.
نوشته اش چنگی به دل نمی زد.
معلم شروع به دست زدن کرد!
و خواست که همه بچه ها این کار رو بکنند!
بعد هم با هیجان گفت :
آفرین پسرم، تو حتما یه روز نویسنده بزرگی می شی!
باورش نمی شد.
به خودش گفت :
یعنی منو می گه؟!!!
از اون روز به بعد، به هر بهونه ای دست به قلم می برد.
مدام هم مطالبی برای معلم مهربونش می نوشت.
سال ها بعد، بالاترین جایزه ادبی کشورش رو دریافت کرد.
بعد از گرفتن جایزه، پشت تریبون رفت و گفت :
می خوام از معلم کلاس چهارم دبستانم تشکر کنم.
اگر برخورد عالی و جمله معجزه آساش نبود …
مکثی کرد و اشک از چشم هاش سرازیر شد.
و دوباره ادامه داد :
اون یه روز در حضور همه همکلاسی هام به من گفت :
تو حتما یه روز نویسنده بزرگی می شی.
عزیز دلم
کاش مراقب حرف هامون باشیم.
کاش از قدرت جادوئی کلمات، خوب استفاده کنیم.
و کاش بدونیم :
گفته هامون برای دیگران، می تونه ویرانگر باشه یا جان بخش.
بیا از امروز، خیلی مراقب حرف هامون باشیم
????????????